حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

ناباورانه

حمیدرضا جون در مهمانی

4شنبه مهمونی همکارا  بوذ. تو هم مثل همیشه پسر خوبی بودی. داشتیم لباسامونو در میاوردیم که جهان جون یه کیف خوشگل به یگانه داد و گفت سوغات مکست. مهشید جونم یه بلوز خوشگل به من داد. اصلا توقع نداشتم. خیلی خوشحال شدم از اینکه میگفتن خیلی اونجا به فکرمون بودن. خلاصه روز خوبی بود. خوشحالم از اینکه جمع دوستانه ی خیلی خوبی دارم. از اینکه با ادمای خوب و با فرهنگ و مهربونی اشنا شدم که میتونم ماهی یه بار از همنشینیشون لذت ببرم. این دختر ناز ویوناست. میره کلاس سوم. دختر مهشید جون یکی از بهترین اعضای جلسه. ...
21 مرداد 1391

پسرم پیروزی ات مبارک

یک هفته ای بود شدیدا دنبال شصتت میگشتی. تو این راه خیلی تلاش کردی. چه شیرها که بالا نیاوردی. مشتتو میکردی تو حلقت . نه یک بار نه دو بار هزار بار. تا اینکه اون روز با یکانه دیدیم که      دیدیم که        تو موفق شدی و قله ی شصتتو فتح کردی و با اشتهای تمام داری میخوریش. مبارک پسرم. اینجا اینقدر با اشتها میخوردی که دلم نیومد بقیه لباستو تنت کنم.       ...
21 مرداد 1391

پایان نگرانی

از دیشب دل تو دلم نبود که بریم مرکز بهداشت و وزنت کنم. ببینم چرا وزن کم کردی و... . از خودم خندم میگیره خیلی ناراحت بودم . نگران و افسرده که چرا پسر کپل مپل مامان  از گوشتالویی در اومده. غبغبش کوچیک شده و... . خلاصه رسیدیم مرکز بهداشت. گفتم امروز 3 ماهش تموم شده اومدم وزنش کنم. گفت 3 ماهگی کنترل نداره. مثل بدبختا التماس کردم میشه بذارمش تو ترازو. گفت اره. آخ جووووووووووووووووون. 1 کیلو اضافه کرده. مثل این مامانای 14 ساله داشتم ذوق مرگ میشدم. نیشم بسته نمیشد.  خودمو نمیشناختم. بابا بهم میخندید و مسخرم میکرد. میگفت خدایا همیشه این زن خنگ مارو شاد کن. قدت شده 68 و ذور سرت 40 و نیم. خدایا شکرت.  مادری چیه!! شادیات میشه بر اساس سان...
19 مرداد 1391

اولین قهقهه ها

جیگر مامان عاشق قهقهه هاتم. من و یگانه از خونه خاله عزت پیاده برگشتیم. تمام راه تو بغل خوهری بودی. خوش به حالت خواهر بزرگ داری. رسیدیم خونه باهات با هیجان حرف میزدم که شروع کردی به خندیدن اونم با صدای بلند. من و بابای بی نطیر و خواهری هم پا به پای تو با صدای بلند میخندیدیم.  چه قدر دوست داشتنی شدی عزیز دلم. عاشقتم. نمیدونم چرا وقتی از علاقم به تو حرف میزنم بغض میکنم و اشکام در میاد. . پارسال تو همین شبای قدر بود که ار خدا جون خواستم اگه صلاح میدونه  یه بچه ی صحیح و سالم و صالح  بهمون بده و صلاحش برامون تو بودی. تو گل بی خار من. گل ناز من که روز به روز بیشتر دوست دارم و برات ارزوی خوشبختی میکنم. حمیدم ستوده شده ی من دلم گرفته ...
17 مرداد 1391

رمضان و تاخیر

سلام پسر گلم. چند روزی هست که چیزی ننوشتم. اخه ما مه رمضونا معمولا خونه نیستیم. یک چند روز باغ بودیم. بعد افطاری دایی هاشم و فرداشم رفتیم خونه عمو اکبر و سحر هم اونجا بودیم. مولودی دایی هاشم هم به خاطر فوت بابایی فاطمه به هم خورد. پس همه رفتیم مایون . عمه سمانه اینا هم اومدن. تو هم مثل همیشه پسر خیلی خوبی بودی. ولی نمیدونم چرا مامانی و مامان ملی می گن لاغر شدی و پای چشات گود افتاده. من که هر کار از دستم بر میاد میکنم. روز به روز دارم چاق تر میشم. روزه که نمیگرم تا میتونم هم میخورم تا شیر خوب به تو بدم دیگه نمیدونم. اینم چند تا عکس از این چند روز. اولین روروک سواری زندگی به کمک باباجون جگر مامان هر شب تا اذون صبح پا به پای من...
15 مرداد 1391

این چند روز

چند روزی بود رفته بودیم باغ. تو هم مثل همیشه یک پسر اقا و خوب و با وقار بودی. می خوردی و می خوابیدی و جیش می کردی و می خندیدی و دل همه رو می بردی مخصوصا مامانی. روز اول یکشنبه که رسیدیم (2 مرداد 91) دم دمای افطار بود. اون روز حال خوبی نداشتم. دنبالچم خیلی درد می کرد. پامم که پیچ خورده بود هم همینطور واز همه بدتر فکر اینکه دردمند و افتاده بشم چند سال دیگه حسابی حالمو گرفته بود.تا نشستیم 2 کردی . من و عمه سمانه هم رفتیم و شستیمت . این قدر گوگولی مگولی بودی که حالم خوب شد. خانوما شما قضاوت کنین. دلبر نیست تو رو به خدا؟   شب هم همه جو گیر شدیم و دوربین به دست دور باغ عکس می گرفتیم. می گی دفعه اوله اومدیم باغ. ...
4 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد